به نام خدا
موضوع
قصه :ش مثل شهید
استاد مربوطه :خانم
سروری
اسماعیل
عموزاد
یه روزی تو ی خونه ای،مادر
بزرگ خیلی مهربونی زندگی میکرد. مادر بزرگی که توو زیبایی بی نظیربود ولی چشمای
سیاهش بی نور بود. مکه رو دید،مشهد و دید ولی برای همیشه برای غروب کربلا دل تنگ
موند.
مادر بزرگ قصه
مون، یک پسری داشت به اسم اسماعیل.این آقا
اسماعیل با گذشت زمان یه جوون قد بلند و رعنا شد.یاد گرفته بود با پدرش بره به
مزرعه برای کار کشاورزی وکمک به پدرش،همه دوستش داشتند،خیلی قشنگ می خندید،بچه ها
این اقا اسماعیل قصمون ورزشکاربود.
شجاع بود،خدارو بیشتر از
همه دوست داشت،نمازاشو سر وقت میخوند و از عبادت خدا خسته نمیشد.
کشور ما ایران توو جهان
دشمنای زیادی داشت،آدم بدها چشم دیدن ما ایرانی هارو نداشتن.اون موقع که شماها هنوز
به دنیا نیومده بودین،این آدم بدها خواستن به کشورمون حمله کنن،مردمو بکشن و بچه ها
رو یتیم کنن.
باید افرادی می رفتن به کمک
این مردم تا جلوی آدم بدها رو بگیره ،آره اسماعیل و دوستاش رفتن و تفنگ های بزرگ تر
از خودشون گرفتن تا به حساب آدم بدها برسن.
آره بچه های عزیزم، اونا
رفتن تا ما آروم و راحت زندگی کنیم ،تا شما بدون ترس بازی کنین، تا آدم بدها به فکر
گرفتن کشور عزیزمون ایران نیفتن.
آدم بدها که اون موقع
تعدادشونم زیاد بود و همه کشورهای جهان به اونا کمک میکردن، اسماعیل قصه ی مارو
زخمی کردن،قهرمان قصمون با یه عصا اومد خونه پیش خانواده اش ،اااا می بینه خواهر
کوچولوش به دنیا اومده،اونقدر خواهرشو دوست داشته که،میاد کنار مادرش با احترام
میشینه و میگه:مادر میشه اسم خواهرمو من انتخاب کنم؟مادر لبخندی میزنه ومیگه:باشه
پسرم انتخاب اسم برای خواهر کوچیکت به عهده ی تو.
اسماعیل رو به مادرش میکنه
و میگه:به یاد اولین بانوی شهید اسلام ،که به دست دشمنای دین کشته شد، اسم ابجی
کوچیکم رو میزارم سمیه.
مدتی میگذره و وقتی که
وضعیت پای اسماعیل خوب میشه،دوباره تصمیم میگیره به جبهه برگرده و به حساب آدم
بدها برسه.
ولی...این رفتن با رفتن های
قبلی فرق میکرد...
اسماعیل رفت،رفتنی که
برگشتی نداشت،دیگه نتونست خانواده اش رو ببینه.
دشمنای نامرد ی عالمه بهش
تیر زدن،چون با تمام وجود از اسماعیل و همه ادمایی که مثل اسماعیل شجاع
بودن،میترسیدن.
اما بچه ها،
میدونین آخر این جنگ با آدم بدها کی پیروز شد؟؟آره درست حدس زدین،کشور ما
ایران. مثل همیشه تونستیم پیروز بشیم چون
همیشه به یاد خدا هستیم و خدا در هر شرایطی از ما مراقبت میکنه.
بعد رفتن اسماعیل از کنار
خانواده اش مسجد و بسیج خواستن لباس وچمدون و کیف اسماعیل رو داشته باشن ،میدونین
چرا ؟ چون وجود آدمایی مثل اسماعیل برای مردم بسیار محترم و با ارزش هست. توی
دنیایی که ما زندگی میکنیم مثل اسماعیل و دوستاش کم پیدا میشه.
اما بچه ها این اسماعیل
انقدر خانوادش فقیر بود حتی یه لباس و کفش وچمدون نداشت تا خانواده اش تحویل
بدن.
بعد رفتن اسماعیل مادرش کم
کم نابینا شد و پاهاش ناتوان شده بود ،نمی تونست راه بره و خونه نشین شده بود.چشای
مادر اسماعیل قصه مون 9سال نابینا بود،این مادر عزیز یه پسر دیگه هم داشت ،اسمش
حسین بود.
وقتی حسین ازدواج کرد و
صاحب فرزند پسر شد،برای زنده نگهداشتن یاد قهرمان قصمون(اسماعیل)،مادرش تصمیم گرفت
تا اسم نوه اش رو اسماعیل بگذاره.
اسماعیل،نوه ی این مادربزرگ
مهربون،بزرگ شد...
مادر بزرگ سلااااام،خوبی
؟؟منو می بینی ؟؟ منم اسماعیل نوه ات!!!
سلام نوه ی عزیزم، اسماعیل!
شبیه شاه پسرم هستی یا نه؟حیف که نمی تونم ببینم...پسرم حلقه طلا آماده کردم وقتی
داماد شدی میخوام بدم به عروست ،یعنی میشه توو مراسم دامادیت باشم؟؟؟؟؟
...
اما بچه ها مادر بزرگ من
باز هم به آرزوهاش نرسید و واسه همیشه رفت ،رفت یه جایی بهتر از این دنیایی که
هستیم...پیش خدا...کنار اسماعیل.
بچه ها اسماعیل و دوستانش
رفتن و زندگی خودشون رو فدا کردن تا ما راحت زندگی کنیم ،ما هم میتونیم کاری بکنیم
که شهدای کشورمون خوشحال بشن.
کار سختی لازم نیست انجام
بدیم،همین که نمازمون رو سر وقت بخونیم ،به خانواده و بزرگترامون احترام
بگذاریم،اخموو نباشیم ،درس هامون رو خوب بخونیم و همیشه خدا رو با انجام دادن
کارهای نیک از خودمون راضی نگهداریم...اسماعیل و دوستانش از کار خودشون پشیمون
نمیشن.
بچه های گلم ،به اسماعیل و
دوستانش که پیش خدا رفتن، می گیم شهید.
با یه صلوات از ته دلتون،رو ح شهدای
کشورمون رو شاد کنین.